یادبود چهلمین روز درگذشت دکتر حسن ذوالفقاری
حضرت استاد!
چهل روز است رو در نقاب کشیدهای.
قهر کردهای؟!
مگر نامراد شنیدهای؟!
چلهای که از نابهنگامِ باز ایستادن قلب رئوفت آغاز شد و گویا هیچ انجامی در آن نیست.
چلهای که ما را در بهت و ناباوری نگه داشته است.
حضرت استاد!
درود بر شما
با لحن خودت
حاااال
احوااااال
با صدای محکم، متین و با صلابتِ آموزگاری بی آلایش،
همسری وفادار،
بابای خوبِ زهرا، دختری که در مکتب مادر مشقِ خانومی میکند.
همشانهی سینا، جوانی که یک شبه با شنیدن خبر هجرت پدر، مرد شد.
چهل روز است که نداشتنت را به تلخی تجربه کردهایم.
آموزگار ادبیات مدرسهی همین حوالی!
هنوز صدای برپای دانش آموزانت در گوش کلاس طنین دار است و همه به حرمت تو ایستادهاند.
ادبیات فارسی این تنِ مهجور،
رنج کشیده و در پستو مانده را
به کدام دایه سپردی و رفتی؟
پدرانه باید زبان و ادبیات فارسی را پاس داشت و این تدبیرهای ناخردانه را بعد رفتنت جز سپردن اولاد به نا پدری نمیدانم..
حضرت استاد!
چهل روز است کبوتر آسا بال گشودهای و رفتهای.
امروز در آیین رونمایی از کتابت
اگر گشت و گذارت در عالم معنا کامل شده
سری هم به ما ماندگان بزن.
ببین فرح خانم اولین سفر دور از خانهاش را بدون تو،
اما با شوق تو آمده است.
آسمان آبی و خورشیدِ بیدارِ ظهر تابستان
در این ایام تلختر بی سایه
هرگز از یاد نمیبرد که فرحناز مفیدی
همسر و هم شانه ات
یک دم،
یک لحظه
و حتی یک خیال،
تنهایت گذاشته است
و زمان شهادت میدهد که بزرگی امروزت را به رشادت یک زن تمام عیار
یک بانوی کامل و همراه
مدیون هستیم.
و چه کسی برازنده تر از او
که امروز به شایستگی بر جایت تکیه زند
و نام مبارک شما را نفس بکشد.
حضرت استاد!
بیا و در هوای شهرت دامغان،
در حوالی مسجد تاری خانه
اینجا حیاطی است که حیات دارد.
نشانی ما خانه تسنیم است.
سرای همر ورزی
خانه فرهنگ
همانجا که برای مرمتش آمدی و خشت روی خشت گذاشتی و دل به دلمان دادی.
همان جا که برایمان دعا کردی تا برای تعالی شهرمان کمک حال باشیم.
بیا و ببین دانش آموزانِ دیروزت
مردان و زنان امروز شهر آمدهاند پی سر سلامتیات.
حسن آقایِ عالیه خانم نجاتی،
پشت و پناه رحمتالله خانِ ذوالفقاری!
ته طغاری خانواده بزرگ ذوالفقاری،
به آسمان و هوای شهرت،
بعد این چلهی سنگین، خوش آمدی.
بیا و ببین زهرا دختر عزیز دردانهات، طنز کلامت را به ارث برده است و همچون خودت با چشمهایش میخندد و به کلام جدی است.
و سینا
مرد روزهای در راه،
متانت و مردانگی ات را با خود سوغات سفر آورده است.
باید فردا،
دوباره بال بگشایی و بیایی جایی همین حوالی و عاشق شدن سینا را ببینی و همچون گذشته مشورتش دهی و با حکایتهای ناب گلستان راهنمایش باشی.
حضرت استاد!
چهل روز است که مسافری
اما چهل سال بزرگ شدهاند فرزندانت.
و چهل سال است شهر از نبودنت مغموم.
حضرت استاد!
دست و دلباز بودی
میبخشیدی و بیگدار آموختههایت را در اختیار دیگران قرار میدادی.
صبر را به ما ماندگان بیاموز
با همان لحن پدرانه.
از خوریا تا شانگهای
از یک معلم ساده، صمیمی و بی ادعا تا یک استاد تمامِ دانشگاه تربیت مدرس
آمدی و آمدی تا ماندگار شدی.
آغازی هستی بی انجام،
نه بی سرانجام.
خیری تمام نشدنی
برکتی ماندگار.
حسن خانِ طایفهی بزرگِ ذوالفقاری
یادت ماناست
و نامت جاودان است.
……..
با کلام خودت که در یادمان دکتر علی اکبر عالمی گفتی و نوشتی کلامم را پایان میدهم.
زنده است که گمان ندارم او درگذشته.
که انسانهای بزرگ و فرهیخته و نکونام
همیشه زنده و جاویدان هستند.