برگرفته از کتاب صفدر و صفورا، نوشته رضا هوشمند، نشر مشق شب 1401
صفدر:کربلایی حسن، چاووشیِ رفتنتان به پابوسی امام رضا را خواند و من تازه فهمیدم بنا داری با مادرت و اهالی خانهتان بروید سفر!
از دور به خدایت سپردم.
نمیدانم چرا من باید بعد از بره بزغالههایتان که به همسایه سپردید، از سفرتان آگاه شوم. صفوراجان، این دو سه خط، گله بود که باید تقریر میشد، والا همة دلم پر است از دعای سفربهخیری برای تو.
آقا امام رضا را که دیدی، از قول من دستت را روی سینهات بگذار و بگو: آقا ،سلام صفدر را میرسانم! باقی را خودش میداند.
بگو باهم ما را بطلبد. شنیدهام در حرم امام رضا صحنی هست که برای خواندن نماز زیارت باید خانواده باشی تا خادمان آقا راهت دهند، بخواه از آقا که باهم برویم.
صفورا، الآن روی بام ایستادهام و در گرگومیش هوای غروب مینویسم و میدانم اینجا نزدیکترین جا به دوری توست. وقتی برگشتی، حتماً باهم تمرین تنهایی کنیم. یک روز تو بر بام نیا و کوزهات را آب نکن و با دختران دم بخت لباسهایتان را لب جوی نیاور،
یک روز من میروم گم میشوم و وقت غروب، عقب گله، وسط گردوخاک و صدای گوسفندان، فقط قاطر باشد و سگها! من آبشده باشم، رفته باشم در زمین و یکباره دل تو فروبریزد. من غریب شوم و وقتی تا آستانهٔ گشودن بغض رفتیم، پیدایمان شود.
دلجویی کنیم و همان دسته خوشهٔ گندم خشک را بدهیم به هم و آرام بگیریم.
اینطور که تو رفتی بیخبر، نمیدانی چقدر سخت است.
به گمانم همانطور که مشق بودن میکنیم، بايد تمرین نداشتن هم بكنيم. من برای نبودن تو هیچ برنامهای ندارم حتی نفس کشیدن، باور کن صفورا.
بیخبر رفتن، فاجعهٔ یک عاشقی است صفورا!
#رضاهوشمند
سه شنبه1397/6/6
1 فکر در مورد “ صفدر و صفورا ”