یش از خواب دعای باران بخوان!
برای رودهای خشکِ دشتِ وطن
خوابِ خاکِ حاصلخیز خواهی دید.
پیش از خواب دعای باران بخوان!
برای رودهای خشکِ دشتِ وطن
خوابِ خاکِ حاصلخیز خواهی دید.
اگر رو به قبله، خوبِ مردمانی را که دستشان خالی از نشاء و کوله شان تهی از گندم است دعا کنی، صفورا به خانه ی شوی خواهد رفت
و صفدر نان حلال را از زیر سنگ هم که شده محیا خواهد کرد .
به سفارشم پیش از خواب اعتنا کن!
به من که دستهایم تاولدار است و پاهایم در بند.
پیش از خواب دعای باران بخوان
و صبح!
هیچ اندیشیدهای
کدامین زمان و گاه صبح است؟!
آن زمانی که گنجشکها هنوز خاموشند
و رازهای مگوی شب و اتفاقهای پیش از سحر را لو ندادهاند؟!
یا وقتی شغالان پیروزمندانه از شکار بازگشتهاند؟!
صبح وقتی است که مردمان دعا و نیایش نمازشان را خواندهاند و مؤذن پلههای بام تا خاک را دوتادوتا پایین آمده است و …؟!
صبح نه آن بود که تقریر شد و نه اینها که تقدیر میشود. صبح وقتی است که پدر برای سلامتی طاقچه، قرآن را
و برای دلخوشی مادر حافظ را با صدای خوبش تلاوت میکند.
حال میخواهد وقتی باشد که مؤذن آن بالاست
یا وقتی که خورشید مشغول تاوان دادن به شب است.
برای من صبح از طاقچه ی خانهمان آغاز میشود و تا قرآن و حافظ ماندنی است،
او هم جایش را به شب نمیدهد.
در خانه ی ما همیشه صبح است.
و تو شعمدانی را تا دیر نشده به لب حوض بسپار، ماهی ها خودشان میدانند باقی ماجرا را!
و شمعدانی را …
آنگاه گلدان را پر از خاک حاصلخیزی که در خواب با دستهای بارورت
نهفته بودی و بر تن باغچه گفته بودی که
و شمعدانی را نشاء کن
همان که جوانهاش را
آقاجان
از میان سجاده داده بودت
و دستهای پر برکت و نمناک مادر را
صدا بزن تا خاکدان خشکیده حیات
نه ببخش حیاط نمندار شود
و شمعدانی را لب حوض بگذار
ماهیان قرمز خود میدانند باقی ماجرا را
وشعمدانی را به پدر بسپار که زیر پالتوی سیاه رنگ و بلندش بگذرد و برود دنبال،
تا شب!
کسی چه میداند شاید هوای گلویش صاف شود و بوی سیگار و سرفههای مدلش بروند گم شوند و شعمدانی را برای رعنا بگذار تا مرگ شویش را در میان راه خاک تا گلهای قرمز کمرنگ و برگ برگ شمعدانی جا بگذارد.
و شمعدانی را تکرار کن!
یک گلدان
دو تا
ده تا
و هزاران گلدان شمعدانی.
و از پلههای ترقی بالا برو و جای صاحب منصب به شایستگی
بنشین و فرمان بده که
جای مردان سیاست شمعدانی بکارد.
با خاکی حاصلخیزی از دشت، همان جایی که در خواب دیدی، دشت امروان! روستای من شاید!
و شمعدانی را به بازار ببر و برای مردمان کوچه یک سبد خوب بخر.
تا کولهبارشان پر شود از گندم
تا در خواب و حتی بیداری گاوهایشان را خیش ببندند و با دعای باران تو و گندمهای کولهشان دشت را بارور ببندند.
و شمعدانی را به سر مزار ببر
بر سر خاک هر کسی که تا بود، حب وطن داشت و چون رفت، نامش عجین با وطن یک شمعدانی به نشانه ی احترام بگذار.
و شمعدانی را بر سر چهارراهها ببر تا کودکان کار دمی در سایهاش بیاسایند و بوی مادر نداشتهشان را از گلهای برگ برگ آن استمشام کنند.
و شمعدانی را تا جایگاه رفیع آموزگار و صحن علنی کلاس درس ببر و بگذار
دانشآموزان وطن،
خاک را
حاصلخیز جوانه را
سبز و بارور شدن را
از همان کودکی بیاموزند.