گفت و گوی صفدر و صفورا(1)
صفورا: تو شبیه بارانِ دم صبحی،
پیش از بیداری
همان ترنمی که روی دیوارهای کاه گلی میماند و با صدای گنجشگها از باریکه باز پنجره، میهمان میشوی
صفدر: شمعدانی را میمانی
صفورا: همین؟!
صفدر: با گلهای ریز، شاداب، نازک طبع، و با هر قد کشیدنت میتوان یک قلمه زد در باغچه عشق.
خانه پر از توست وقت زمستان و برف و کولاک،
ایوان زندهی توست با بهار و تابستان.
صفورا: و پاییز
صفدر: پاییزها حواسم پی تو نیست
عاشق میشوم و با همان گنجشگها میروم تا دشت،
پی گوسفندان، تا پای کوه
میروم به قصد بازنگشتن.
صفورا: عاشق میشوی؟
صفدر: آری سالی یک بار،
میروم پی خودم
دلواپسی هایم
داشتههایم
نداشتههایم.
و باز میگردم.
آخر باید مشامم ارجمندیِ استشمامِ بوی شمعدانی روی دامنت را داشته باشد.
این ماجرا فقط با رفتن
فقط با پاییز، فقط با دوری رخ میدهد.
صفورا: از شمعدانیهای لبم برای باغچه پیشانیت قلمه گرفتهام،
عشق که ریشه دار شد تقدیم میکنم.
#صفدر_و_صفورا
به روز رسانی: آخرین روز پائیز ۱۴۰۱