- جمعهها را برای آب دادن به گلدانها برگزین
شنبه دیر است و پنج شنبه زود.
روزی که آدمها کاری جز دلگیری ندارند و مشغول مرور از دست دادنهایشان هستند روز آب دادن به گلدانهاست.
گلدانها را از جای همیشگیِ آفتاب و تماشای خیابانشان، پای زلال حرفهای آب بنشان.
بگذار غرق گفتوگو شوند.
به احترام واگویههای گلدان و مویههای آب بایست.
مبادا بنشینی.
نروی پی کار خودت.
بایست تا هر دو سیراب شوند؛
یکی از گفتن و دیگری از شنیدن.
راستی میدانی چرا جمعهها اینقدر جمعهاند؟
جمعه ها حاصل تقسیم روزهایی بر هم هستند که هیچ گاه جفت نمیشوند، همیشه کم است یا زیاد.
جمعه محصول نگفتنها، نشنیدنهای یک هفته است.
جمعهها سقف سنگینی است که خودمان ساختهایم.
دلم میخواست بنویسم خاک بر سر جمعه ها
یک جمله آمد که از نوشتن آن و گفتن این پشیمان شدم.
“خاک بر سر شنبهها تا پنجهای خودت”
یک هفته “سلام”که ندوید میان لحظههای کرخت.
یک هفته ” دوستت دارم” که کسی میان لفاف کاغذ نپیچید و پست چی نگفته را نرساند.
ما که بستهی سلام و دوستت دارم شدیم، خماری جمعه را باید تاب بیاوریم.
جمعهها را برای آب دادن به گلدانها برگزین
شنبه دیر است و پنج شنبه زود.
چقدر آدم این جمعه که در آنیم را تنگ در آغوش گرفته باشند خوب است؟!
یکی،
دوتا،
صد نفر؟
جمعه روز آمدن نتایج امتحاناتی است که میدانی قبول نشدهای؟
پیش از غروبش نه انتظار، که التهاب باختن است.
غروب جمعه هم که حکایت خود را دارد.
سررسید پدر را نگاه کن، جمعهها غروب را با خط و ربط دیگری که غمگین است نوشتهاند.
پس از حادثه هم بهت است و حیرت.
جمعهها را برای آب دادن به گلدانها برگزین
شنبه دیر است و پنج شنبه زود.
گلدانها را با مجاورتِ آوازی خوب_همان که قرار بود با او زمزمه کنی_ برقصان تا گلهای غمگین “پا جوش” یاد بگیرند و جوانه زدن.
آنقدر زلالِ آب را بگریان بر خشکِ خاک تا بغض ریشهها باز شود.
رها که شد آب جاری میشود و از گلدان سرریز.
کاش ما آدمها دستی سخاوتمند، نه از آستین خودمان، که گیر بغض ناگشودهی جمعهایم، از آستین کسی که بزرگتر است از این حجم کوچکِ ما، میآمد و مثل گلدان هایِ ایستاده در صفِ آب، ردیفمان میکرد، گریهامان را در میآورد، برگهای خشکمان را بی کنایه، یواشکی بدون اینکه ساقه و سبز ببینند میچید و اشتباهمان را بیخِ مشتش قایم میکرد و میبرد جایی دور.
مثل مادرم جلوی آیینه که تک دانهی سپیدِ میانِ آن همه سیاه را پنهان از چشمهای خودش میچید تا جوان بماند به چشم پدر.
دستی که سلامهای ناگفته و دوستت دارمهای ناشنیده را بدون منت و زجر میریخت پای خاکمان و آبمان میداد.
غرقمان میکرد در لذت هم آغوشی آب و خاکمان.
ریشههای خستهامان را به نوازش صمیمانهی آبی که از دستِ سخاوتش میچکید بیکینه و رنج میخواست.
دستی که غروب جمعه را قدرتمندتر از تقویم جلالی از هفته میدزدید و پرتش میکرد آن سویتر.
آن وقت بعد از پنجشنبه عصر که عزیز است، شنبه صبح که خر است، میآمد.
آن وقت باید برای آب دادن گلدانها روز دوشنبه را نامزد کنیم؟
تا تو بگو،
راستی کی؟
پست چی کی صدایم میزند که:
آهای “نامه داری”.
#رضا_هوشمند