_چقدر زندگی کردهای؟
+جز چند باری که یادم هست، مادرم برای شیر دادن در آغوشم گرفت، زندگی نکردهام.
یک بار هم همه مردمان کوچه میگفتند شیشه را من شکستهام.
پدر در گوشم گفت: شکستهای؟
گفتم: به جان خودتان نه.
جان بابا بزرگترین دارایی من بود؛ هنوز هم بعد رفتنش اینگونه است.
به اندازه قد پدر وقت ایستادن، پای حرفم؛ زندگی کردم.
وقتی گفت نشکسته، خیلی زندگی کردم.
یک بار دیگر هم زندگی کردم، وقتی به یک سگ که پایش شکسته بود تمام گوشتِ بشقاب غذایم را دادم و صبر نکردم خوب شود تا به رویش بیاورم.
تا وفادارم شود.
همین چند بار زندگی کردم.
تو چند بار زندگی کردی؟
_یک روز و نیم است دارم زندگی میکنم؛
از دیروز ظهر تا همین الان.
از وقتی آمدهای.
آغوش مادر نداشته ام، اعتماد پدرم که زود رفت.
وفاداری …
#رضا_هوشمند
#زندگی