همانگونه که میلادم را با لبخندت رقم زدی
چقدر دقیق پیش گویی کردی مرگم را با رفتنت.
دعا نمیکنم بازگشت تو را.
سوگواری کرده ام هر لحظه نداشتنت را.
مدتی است آن سوی بودن
به کار نیست شدن مشغولم.
با هفتاد هزار سالگان سر به سرم
و دیگر در آفرینشی دوباره بنای آدمیزادی ندارم.
به خاک آرام ترم و تنها دلمشغولیم سفالگری است که هزار سال دیگر مرا دوباره خواهد سرشت.
دیگر آدمیزادی را تاب نخواهم آورد.
سفالگرا!
مبادا فردا به آب و وضو جانم دهی
مبادا
خاک دست و چشمم را،
به دست معجزه گرت تربیت کنی،
همان کاسه کج و معوج که از کوره جا مانده است را میگویم.
بشکن مرا.
دوباره مرا بعدِ هزار سال به خاکدان بازگردان.
کائنات هزار سال خوابِ ناب بدهکار من است.
پیشگویا!
همانگونه که میلادم را …
رضا هوشمند