دست نوشته‌ها, گوناگون

آسمان صاف

رفاقت با او، دوستی با کوه را می ماند.
ستیغ را،
بوران و برف را.
آن‌همه شب را گذراندم تا درکِ قله
تا تماشا،
تا رسیدن
تا لمس جایِ بوسه های سرد برف،

توانم را برای رسیدن گذاشتم،

سهم خود را پیش نیامد.

این رسم قله است، که یک قدم به سمت فاتحش گام برنمی‌دارد.

فاتحِ بی بازگشت شدم.

همه ی من ،در آن یک قدم بود.

برای بازگشت دیر بود.

به سوی او دویدم،

سهم خود را نیامد.

نفسم تمام شد.

جان سپردم حوالیِ فتح.

از من بماند:
راز قله های بلند،
ستیغ های بی بازگشت،
رنج راه و بوران نیست،
یک تنه گام برداشتن است.

همان یک قدم نیامدن.

دیر دانستم رفاقت با قله ،بی سرانجام است.

او سهم خود را پیش نخواهد آمد و این معنای مرگ هزاران کوه‌نورد است که در بازگشت جان می‌سپارند.

یک از آن بی‌شمار ،منم

از کوه بماند، یک راز ناگشوده هم:

ندانستم چرا، بعد از آخرین نفسِ کوه‌نوردان

وقتی که برای همه چیز دیر است،

یکباره آسمان صاف می‌شود.
#رضا هوشمند
#دلنوشته
#کوه

بازگشت بە لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


هشت − 3 =