دست نوشته‌ها, گوناگون

راستی! می‌دانی آدم‌ها دوباره باز می‌گردند؟

عکس از حسن غفاری
عکس از حسن غفاری عکاس خوب کشورم ایران شریف

چقدر نخندیدم،

ندویدم،

نپریدم؛

چقدر تاب آورده باشم صدایِ دو رگه پسرکِ همسایه را ،

که مرا به نام صدا زده باشد و باز نگشته باشم خوب است؟!

یک بار؟

دو بار؟

هزار بار؟

مادرم هم شجاع‌تر از من نبود.

مادر بزرگ هم.

او هم به تعداد بارهایی که گفتم، از ترسِ گناه،

موهایش را در پشت بام به باد نسپرد.

مادرم وقتی مُرد موهایش دیگر شیدایی نمی‌دانست.

بارها دلم می‌خواست پاسخ پسرکِ گستاخ کوچه – همان که مرا به نام می‌خواند- را بدهم.

حتی رُسوای‌اش بدتر، دلم بود بگویم: جانم.

به راستی گستاخ بود. می‌‌گفت: به جان موهایت دوستت دارم.

در دلم گفتم: اگر نداشتم؟

آخرین صدایی که از او در گوشم هست این بود.

” دختران با موهایشان و پسران با چشمهایشان زنده‌اند.

چقدر حرف ِشنَوی داشتم از مادر و نگفتم.

تا مردی نجیب؛

که حلال را بداند،

و مرا دوست بدارد،

پدر خوبی هم باشد،

و عاقبتم را به خیر بخواهد، بیاید؛

مردی آمد، اتفاقا در باران،

در را گشودم.

همه چیز برای یک شروعِ زیبا آماده بود.

خانم جان می‌گفت: او همان است،

خوابش را هم دیده بود که مرا به پا‌بوس امام رضا برده است.

پای امام رضا که وسط آمد، رضا دادم.

همین شد که تاب بازی را از دست دادم(با نجابت از نگاهِ مادرم منافات داشت.)

دویدن در کوچه و بلند خندیدن را،

دست تکان دادن را،

ساز زدن را،

بلند بلند حرف زدن را را بوسیدم و گذاشتم کنار بغچه مادرم.

حتی فرصت نکردم، عاشقِ پدر شوم.

پدر همان پشت و پناهم زود رفت.

من هم، با آمدن مردی که خانم جان و امام رضا در خواب تائیدش کرده بودند، رفتم.

مرا یک خواب برد و پسرک گستاخ کوچه که حتی نامش را ندانستم  را باد.

پسرکِ گستاخ کوچه، زیرِ آرایشِ غلیظِ شب عروسی من، دفن شد.

 

یادم رفت بگویم،

ترانه خواندن را هم که قرار بود در خانه مردی که در باران آمده بود تمرینش کنم ممنو ع شد.

او مردی که با اسب سپید در باران می‌آید، نبود.

او اصلا مرد نبود.

او هرگز نبود.

هرگز نیامد که برود؛

خوابِ خانم جان هم روایتی وارونه داشت؛

زبان من هم پشت یک قواره پارچه و دو حلقه النگو انگار بند آمده بود.

دعایِ پسرکِ گستاخ، دامنم را گرفته بود؟!

آن مرد که در باران آمد و من به جبرِ نادانی در را به رویش گشودم،

همه درها را به رویم بست.

او هرگز مرا به پا بوس امام رضا نبرد.

خانم جان هم رفت و ندید، خوابش زنانه تعبیر شد.

آن زندگی که از فردای صبح عروسی با خشک شدن نم باران تمام شد.

شاید دوباره بازگشتم.

 

زندگیِ من باشد برای روزی که دوباره دختری شدم پر از میل پرواز،

با صدایی که ترانه را خوب می‌داند،

و تاب خوردن را هم،

آن روز، پیش از خوابِ خانم جان، تاب خواهم خورد.

آواز خواهم خواند؛

به جای تمام دختران بی لبخند زمین خواهم خندنید. به جای خودم ، به جای مادرم، به جای خانم جان.

خواهم دوید.

همه کسانی که رسیدند سر زانوهایشان زخم دار بود. خواهم دوید حتی به قیمت زمین خوردن.

خانم جان را درست وقتی قرار است سرنوشت مرا قرار است سرنوشت مرا خواب ببیند بیدار خواهم کرد.

می‌گذارم، پسرکِ گستاخ همسایه، صدای خنده‌هایم را بشنود.

و موهایم را دیگر در اتاقِ تاریک و پستو شانه نمی‌زنم.

من دلم می‌خواهد شب‌هایِ تابستان بر پشت بام در دیرهنگام‌ترین زمان شب، ستاره بچینم.

پیش از خواب دیدن، خانم جان را بیدار خواهم کرد.

هرگز دری را که نباید، نخواهم گشود.

اگر دوباره بازگشتم،

دختری به دنیا می‌آیم در همین حوالی و طور دیگری زندگی می‌کنم.
من به اندازه تمام شمعدانی‌ها که ریشه دارند، گل دادند و آماده‌اند تا باغچه در آغوششان بگیرد در خود ریشه دارم.

من باز خواهم گشت با همان پسرک گستاخ کوچه سلام خواهم کرد. من زندگی خواهم کرد.

اگر نگذاشتند، نشد و نتوانستم دختر به دنیا بیایم.

می‌گردم میان گیاهان، پرندگان و درختان، اقیانوس ها را می‌کاوم، هرجا موجوداتی بودند که سرشان به کار زندگی خودشان بود از آنها می‌شوم.

میان ماهی‌ها اگر دروغ نگویند.

درخت خواهم شد، اقاقیا، اگر شاخه هم را نشکنند.

گوسفندها هم را می‌زنند؟ می‌کشند؟ اگر نه، گوسفندی خواهم شد؛ شعر علف می خوانم و زندگی می کنم.

پروانه سه روز بیشتر زندگی را تاب نمی آورد. اگر تزویر و فریب نمی داند، خشم اگر کورش نمی کند، پروانه اگر پروانه را نمی درد، پروانه خواهم شد.

شغال ها شنیده ام یک بار اشق میشوند و اگر بمیرد تا آخر عمر تنها زندگی میکنند. شاید آنها میدانند دوباره پایین جاده همدیگر را خواهند دید.

راستش را بخواهی دلم می‌خواهد باز دوباره،  دوباره دختری به دنیا بیایم، با موهای بلند، گل سری داشته باشم که مادرم بر مویم بزند و آنکه عاشقم می‌شود قَسمش به جان موهایم باشد.

می خواهم به اندازه تمام دختران زنده به گور، آنها که پشت دار قالی نفسشان بند آمد و تا قالی پایین نیامد هوای آزاد را تجربه نکردند، آنها که نخواستن را نه فریاد زدند که دق کردند، میخواهم به جای خودم زندگی کنم.

راستی! می‌دانی آدم‌ها دوباره باز می‌گردند؟

شنیده‌ام آنها که زندگی نکرده‌‌اند روزی دوباره آغاز می‌شوند.

می خواهم بدانم اگر باز گشتم …

خودت می‌دانی چه می‌خواهم بگویم.

اگر او هم باز گردد، مبادا قَسمش موی دختر دیگری باشد.

رضا هوشمند

بازگشت بە لیست

نوشته های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


چهار − 3 =