اوقاتت همیشه ایام شیرین.
حالِ کبوترهایِ چاهی چطور است؟! همانها که قرار بود نامهرسان من و تو باشند.
دستهایت هنوز هم مثل سمنوهایت یکباره، بیمحابا، بیدلیل، معجزهآسا شیرین میشوند؟!
یادم هست خوشههای آفتابگونِ گندم را پدر از دشت میستاند و تو به مهرِ مادری سبزشان میکردی و نمیدانم چه میشد که یکباره با سلام و صلوات کِشتهی پدر عصاره ناب و شیرینی میشد و یادم هست میگفتی حضرت زهرا میآید و شیرینش از برکت دست اوست.
مادر دستهایت هنوز هم مثل سمنوهایت یکباره بیمحابا، بیدلیل، معجزه شیرینی را رو میکند؟!
حال که دیدارت شیرینیهایِ رویِ رَف را میماند و من طِفلِ کوتاه قد در معرفت و دست و دل و زبانم بند این همه فرسنگ راه است میتوانم کودک آسا. طفل گونه و محتاج در خیال به دستبوسی بیایم و خجسته باد گوی باشم روزت را،ماهت را، سالت را و عمر شریفت را.
یادم هست خیالهای بد را سر سفره بانو فاطمه زهرا راه نمیدادی و همه مهمانها باید برای شیرینیِ دست رنجت، زلال میبودند و همیشه نگرانی را در چشمهایت میدیدم و تا وقتی مزه شیرینی را نمیچشیدی صلوات را ترک نمیکردی.
از تو چه پنهان وقتی چشمهایم آستانه بغض را رد میکنند، سراغِ عکسها میروم و یکی در میان قربان صدقه آدمهایی میروم که یا شانه به شانهاشان مشغول خندیدنم یا دست در گردنشان راضی از بودن و دست روی صورت آنها که رفته اند میکشم.
یک باره دستهای تو به طبابت میآیند و دستم را میگیرند تا زمین نخورم ، وا ندهم زندگی را، نیفتم.
مثل همان روزها که دستم را برای اولین بار و آغازین ایستادنم گرفتی.
مادر از آن خانم مهربان همسایهامان که یک دستش به کمک به تو گرم بود و یک دستش به دعای برای همه جوانهای وطن چه خبر؟!
هنوز هم امیدی برای جوانها هست؟! اگر دستش به مهربانیِ تو گرم است بپرس برای فردا آیا میشود کاری کرد؟!
و بگو مادرانِ نسل بعد، راز شیرینی سمنو را آیا خواهند آموخت؟
مادر از آینه شمعدانت چه خبر؟!
هنوز هم صبحها بعد نماز گردش را با دست میگیری؟
هنوز هم در او جوانی؟!
موهای سپیدت به بافتن میآیند؟!
به دستهای قدرتمند پدر چه؟!
گوشه چارقدت مادر، آرزوهایم را بستهام مبادا گرهگشای دختری پی بخت، مادری جویای فرزند گم شده، یا پیرزنی در آرزوی شفاعت و عزیمت شوی و بگشاییاش و بگریزند همه داشتههای من.
راستی نگفتی هنوز هم وقتی میخندی پدر موهایش را جلوی آیینه صاف میکند؟!
صورتش را چه، میتراشد؟!
از آن سال قحطی که از خانه کوچیدم تا امروز، آرزوی دیگری در ذهن نپروراندهام و هنوز همانهاست، امیدهایم را میگویم، نگهدارشان باش مادر.
نگهبان همه خاطرات کودکی من هم.
راستش گاهی دست خالی میشوم و نیازمند وام گرفتن از صندوقچه تو.
جز خودت ضامنی ندارم پس آموختههایم را، اندوختههایم را، نگه دار، در همان گره گوشه چارقد سپیدت.
حال موهایت چطور است باد هنوز میتواند در ایوان بهپای موهایت بپیچد و پدر را وادار به غیرتمندی کند؟!
از آن سال که پیِ پرهای پرستوهای مهاجر رفتم و رفتم و بازنگشتم تا امروز معنایی بلندقدتر و برازندهتر از نگاهت وقتی تحسینم میکردی،یا وقتی به مهر نگاهم میکردی،یا آن هنگام که عاشق شدم و مدارایم کردی، نیافتهام.
… و امشب دوری از دسترسم مادر!
و من مهجورتر از همیشه ایام، مقابل آسمان که مانندتر از او به تو نمیشناسم، در این انتهای شب، باید بایستم و دست بر سینه بگذارم مثل وقتهایی که به پا بوس امام رضا میرفتیم و خیال را ببوسم به نیابت از دستان پرمهر تو.
معجزه زندگی من دستانی است که بیمحابا شیریناند، شاید به حرمت مهر مادری یا احترام مادر زلال امامت،و شاید مادر مادر است و معجزه همین است.
سلام مرا به گوشه امن چادرت برسان و بگو زیباترین و متعالیترین موهبت زندگی امنیت است و آن را در او یافتهام.
مرا بابت اینهمه ناجوری عفو کن.
بانو بدان نغمه خوان توام، اما از دور.
دستی که باید بر در مینشست به دقالباب و صدایی که باید ندا میرساند که آمدهام به خجسته بادِ روزت، باید به دامان شب که چون چادرت گسترده به دنیای من و احاطه دارد بر همه چیز، چنگ بزنم.
یادم رفت مادر
روزت مبارک همه این دلمشغولیها بهانهاش روز تو بود.
بهانهگیر است دستهایِ من دور از وطن و این که تقریر شد یک از هزار برگی بود که از دستِ نبودن واماند.
با دست های شیرینت برایم دعا کن و شادمانه روزت را آغاز
# رضا هوشمند
#آیههای تا نخورده
#صفدر و صفورا
#روز زن
#مادر
#آداب گفت و گو