صفدر: دارم پیر میشوم انگاری.
آقا جان میگفت: هر وقت در عکسها، شمار آدمهایی که دیگر نیستند، از بودنها، بیشتر شود، یعنی داری پیر میشوی.
صفورا: یک عکس داریم که دورترهایِ کودکی، صفدر دزدانه از بالایِ دیوار، مشغول نگاه بود.
وقتی عکس ظاهر شد، پدرم خدا بیامرز گفت: “این که همه جا هست”.
و من در دلم قند آب شد.
صفدر: همان عکس را ببین، هی داریم کم میشویم.
دلم برای زیاد بودنمان تنگ شده،
همه آنها که بودند، آنها که رفتند، هم آنان که قهرند،
برای همه آدمهای شاد، مردهای راست قامت، با نگاههایی نافذ؛
زنهایی با لپهای سرخ، گیسوان بافته
دخترانی که فرقشان را از وسط باز کردهاند
پسرانی که حواسشان نیست که عکس ماندگار میکند، مسیر نگاهشان را.
صفورا: کاش کودک میماندیم؟
صفدر: کاش بیشتر حواسمان به تماشای هم بود.
صفورا: آنان که از دست میدهند، صورت به کم تماشایی میخراشند؟
صفدر: آنان که از دست میدهند، رنج دیدار به قیامت را سالها با خود دارند.
صفورا: ” نرگس” کم به تماشای ما آمد؟
صفدر: شاید کم دنبال مسیر نگاهش رفتیم.