<span;>صفورا: نخهای قالی را با هم رنگ زدیم.
<span;> سرخ، سفید، سبز و سیاه
<span;>مثل همیشه روی پرچین دیوار انداختیم.
<span;>خشک نمیشوند تا بر دار کنم سرخ و سفید و سبز و سیاه را ببافم.
<span;>تا دستم به نارنج برود و
<span;>گل و بوته ببافم.
<span;>صفدر: سرخ را از پوست کدام انارها گرفتی؟
<span;>لاکی را از پوست کدام پستهها؟
<span;>صفورا: انارها جوان بودند.
<span;>پستهها نارس.
<span;>گمان کردم خوش رنگتر میشود نخ ها و زیباتر بافتهها.
<span;>اما خشک نمیشوند.
<span;>نخها از بلندِ آفتاب تا صدارت شب بر <span;> دیوار،
<span;>لب ایوان و روی پرچین افتادهاند.
<span;>اما خشک نمیشوند.
<span;>صفدر: خانم جان میگفت:
<span;>انارها را زودتر از پاییز و پستهها را پیش از مغز پر کردن نچینید،
<span;> برای باغ شگون ندارد.
<span;>صفورا: حالا چه کنم؟
صفدر:از خانه ما که گذشت.
<span;>به مردم آبادی بگو
<span;>انارها را زودتر از پاییز و پستهها را پیش از مغز پر گردن نچینید بگذارند انارها از خوشبختی پوست بترکانند و پستهها تا لبخند زندگی کنند.