صفورا: تا به حال خسته شدهای؟
صفدر: هر روز، وقتی دنبال بره بزغالههای شیطان میدوم،
وقتی میشهای پیر را از این همه سربزیری نهی میکنم.
خسته میشوم وقتی بزهای گله به خاطر یک لحظه بیشتر، جلودار بودن، راضی هستند سرشان را به هر سری، دیواری و هر سنگی بکوبند.
آری هر روز خسته میشوم؛
اما وقتی از دور کسی را روی بام میبینم که جویای بازگشتن من است، همه را در آخرین منزلِ صحرا پشت خرمنگاه میگذارم و مشتاقانه، بدون خستگی باز میگردم.
صفورا: از کجای صحرا انتظار من پیداست؟
صفدر: از همان جا که جلوی آیینه میروی، موهایت را شانه میزنی،
از وقتی نیتِ بام میکنی.
صفورا: کدام خستگی را صحرا نمیگذاری و به خانه میآوری؟
صفدر: صحرا بزرگ است، غم و شادی را در خود میگیرد و راز دار است.
پس غم و رنج و خستگی را نمیآورم.
یعنی نمیگذارد با غم بازگردم
خستگی همچون عشق از خانه آغاز میشود.
و اگر در خانه به فرجام برسد، مبارک است.
صفورا: به صحرا اگر حسادت ببرم، مرا نهی میکنی؟
صفدر: صفورا صحرای من است، اما صحرا صفورای من نیست
همه چیز از خانه آغاز میشود،
و اگر در خانه به فرجام برسد، مبارک است.
صفورا: صفدر مبارک است.
صفدر: مبارک خود تویی.
برگرفته از کتاب صفدر و صفورا، نوشته رضا هوشمند، نشر مشق شب، ۱۴۰۱