ما که این طوری بودیم شما را نمیدانم.
ما وقتی پولِ تو جیبی را میگرفتیم، میرفتیم دنبال حسن و گاهی هم عباس، میرفتیم؛ کیک و نوشابه میخوردیم.
ظهر و عصر و صبح هم نداشت، مهم زمانی که میتوانستیم دست توی جیبمان کنیم و جای سوراخ، پول بالا بیاوریم و نوشابه را ما حساب کنیم و کیک را حسن، گاهی هم عباس.
ما که این طوری بودیم شما را نمیدانم.
وقتی بین دو اتفاق گیر میافتادیم، شیر یا خط میانداختیم
شیر بیاید، دبیرستان رشته ادبیات میرویم.
خط آمد.
شیر بیاید دانشگاه نمیرویم، دنبال کار میگردیم.
خط آمد.
شیر بیاید، میرویم خواستگاریش.
خط آمد.
دیروز سکه شانس را میان آنهمه مانده و واماندهی عهد عتیق پیدا کردم.
انداختم.
شیر آمد باز گشتم و ..
ما که این طوری بودیم شما را نمیدانم.
دختر همسایهامان هر وقت زنگ در خانه ما را میزد، دلمان میریخت پایین، با سر میدویدیم جلوی در و ادای محل نگذاشتن را به بدترین نوع ممکن در میآوردیم.
وقتی میرفت دل ما را هم میبرد خانهاشان.
توفیری نداشت کدام همسایه باشد، مهم بود دخترشان دم بختِ ما باشد.
راستش دلمان برای نصف دخترانِ آن روز و ماه و سال رفته است و بازنگشته است.
ما که این طوری بودیم شما را نمیدانم.
تلفن خانه ما شمارهگیر داشت، با انگشت باید شماره میگرفتیم.
زنگش از آژیر قرمز، وقت بمبارانِ عراق دلمان را بیشتر شور میانداخت.
باور میکنی هیچ کس را نداشتیم، اما یک التهاب آموخته در درونمان بود.
دلمان وقتی در دهانمان میآمد که کسی سخن نمیگفت، یا صدای نفس کسی را میشنیدیم.
همان دختران که گفتیم(نصف شهر میآمدند جلوی چشممان تا ببینیم این سکوت یا نفس مال کدامشان است.
ما که این طوری بودیم شما را نمیدانم.
دوستانی داشتیم زلالتر از آب باران وقتی سیل میشود، طغیان میکند، گل آلوده میشود
بارها به خاطر حرف نزدنشان پشت خط، دلمان ریخت، توبیخ شدیم و بار نگاه سنگین خانم جان را تاب آوردیم و بعدها گفتند ما بودیم و خندیدند.
ما هم گفتیم به آب بخندید.
ما که این طوری بودیم شما را نمیدانم.
ماهیتابه خانه ما به اندازه سیر شدن همه کودکان دنیا کتلت درونش جا میگرفت.
خانم جان برای ما یکدانه جدا میپخت و یواشکی، پنهان از همه میگذاشت سرد شود تا زبانمان نسوزد.
چقدر آن یکدانه، یکدانه بود.
ما که این طوری بودیم شما را نمیدانم.
آقا جان ریشهایش را که میزد، خانم جان موهایش را شانه میکرد.
مهمان منتظر آن و این بود که دور تا دور اتاق میهمانی بنشیند و صدای حرفهایی که با خندهها قاطی میشد تا سر کوچه برود.
آنقدر صدا بلند بود و خنده ها ناب که بعد سالها هم یک ته صدایی از آن لبخندها و تعریفها سر کوچه مانده است.
ما که این طوری بودیم شما را نمیدانم.
معلم جبر، شنبه را فقط تلخ نکرده بود، جمعه عصر را هم زهر مار میکرد برای ما، مخصوصا وقتی تیتراژ پایان فیلم عصر جمعه پخش میشد.
ما که این طوری بودیم شما را نمیدانم.
پنج شنبهها عصر، خانم جان از اذان ظهر تا برگشتن از مزار مال ما نبود، میرفت سراغ پدر و مادرش، هفتاد رکعت نماز قضا برای پدر، هفتاد رکعت نماز قضای مادر را که میخواند تازه تسبیحات اربعه را آغاز میکرد..
میگفت: همه رفتگان میآیند جلو چشمم، برای همه اهل قبور، دو رکعت نماز میخواند.
ما که این طوری بودیم شما را نمیدانم.
نعنا داغ با آب فراوان و چند دانه تخم مرغ و نان خشک، بوی نوجوانی من، بوی دم بخت بودن خواهرم، مزه شیطنت بچههای قد و نیم قد خانه را میداد.
در قابلمه را که بر میداشتی دستت میسوخت، و خوب نمیشد تا خانم جان با ماست مرهم میگذاشت.
اشکنه، یعنی اسفند ماه، خانه تکانی، یعنی خانم جان رفت و روب و شستن دارد.
یعنی دارد عید می آید.
ما که این طوری بودیم شما را نمیدانم.
خانم جان پولهایش را زیر فرش قایم میکرد، وقتِ تکاندن فرشها لو میرفت و ما شادمانی میکردیم که پول کیک و نوشابهامان در آمد.
پول آبرومند رفتنش از همان زیر فرش در آمد.
خانم جان ما این طوری بود، شما را نمیدانم.
خانم جان وقتهایی کیفش کوک بود آهسته، در گوشی از خواستگارهایش میگفت.
آقا جان هر وقت غذا ته میگرفت، یا خانم جان چیز با ارزشی را میشکست با صدای بلند و طعنهدار از دختران همسایه ی دیوار به دیوارِ جوانیش میگفت.
آقا جان ما این طوری بود، شما را نمیدانم.
معلم ریاضی جدید را از اول هفته تا خودِ جمعه نفرین میکردیم، یک سرما نمیخورد.
معلم ادبیاتمان را اندازه آقا جان دوست داشتیم جوان مرگ شد
ما که این طوری بودیم شما را نمیدانم
مهمان که میرسید، غذا که کم میآمد خانم جان، میگفت: سر شب یه چیزی خورده است، آقا جان یک طوری نگاهش میکرد که دل ما غنج میرفت.
تازه آن وقتها معنی نگاه عاشقانه را نمیفهمیدیم
اما میفهمیدیم نباید در خط نگاه آقا جان و خانم جان باشیم، باید بگذاریم آرام و جاری به هم نگاه کنند
آقا جان ما اینطوری بود
خانم جان ما آنطوری؛
شما را نمیدانم.