برگرفته از کتاب آیههای تا نخورده، نوشته رضا هوشمند، نشر مشق شب 1400
یک نفس عمیق میکشم و دوباره شروع میکنم.
شانهام کو؟
همان که مادرم از حراجی برایم خریده بود.
من میتوانم دوباره عاشق شوم.
مگر دنیا را قَحط عشق آمده است که بسوزم و بسازم؟!
من میتوانم دوباره عاشق شوم.
موهایم را شانه میزنم.
دلبری را هم که خوب میدانم، سالها برای او تمرینش را داشتهام.
آن پیراهن بلندم که دامنش چین دارد را،
نه آن را فقط برای او میپوشیدم و یادم هست یک روز چشم در چشمش قول دادم فقط برای او بپوشم.
آن پیراهنم که …
نه کوتاه است و عمر آشنایی من با آنکه میخواهم پیدایش کنم کوتاهتر از این حرفهاست.
گل سر چه؟!
به سرم بزنم؟!
بار اول که قرار نیست به طورکاملا تصادفی، شالم سُر بخورد که گلِ سَرم لو برود و او بگوید چقدر زیبا و لپ من گل بیندازد و بگویم واقعا؟!
به من میآید؟!
و او قدری سکوت کند و با لبخند بگوید: تو به هرچیز که خوب است میآیی.
( ایبابا حرفهای او را از زبان مردم کوچه میزنم؛ او فقط یکبار بود و تکرار نمیشود)
(اگر اینطور است که بروم سرم را بگذارم و بمیرم و دنبال تکرار نباشم).
من میتوانم دوباره عاشق شوم.
کسی آیا مثل او میتواند مرا بخنداند؟!
بگریاند؟!
تنها با یک دوستت دارم، مرا از قهری ماندگار با لبخند وارهاند.
و در سراشیبی نیستی دستم را همچون مسیح که جان می بخشید بگیرد و یا همچون محمد که ایمان؟!
آئینه کو؟!
کجاست باید این منِ سَرخورده را بشکنم و دوباره بسازمش؟!
آب
فقط آب
آنهم زلال میتواند، کدورت من از خودم را بشوید.
و دلگیری من از او را.
وضو هم خوب است دستها و پاهایم را هم درگیر زلالی آب میکند.
باید متفاوت از دیگران باشم.
دختران امروزی برای دلربایی چه میکنند مگر؟!
با کفشهای خواهرشان، با ناز راه میروند، با کیف دوستِ محرم اسرارشان پز میدهند و از “های” تا “بای” را از جایی و کسی در کافهای یا سینمایی کش میروند.
آب معدنی را هورت نمیکشند.
آهسته غذا میخورند.
مادرشان پزشک است.
پدرشان تحصیل کرده فرنگ.
شرافتِ خانهداریِ مادرشان را به دروغ پزشک بودن و نان حلال نامهرسانی پدر که پیامبر اخبار خوب است را به فریب تحصیل و فرنگ تاخت میزند.
هیچ دردی ندارد جز درک نشدن توسط پدر و مادرشان( آنها که مسئول کشتن احساس و بلوغِ ذاتیشان هستند)
برادرشان بیزینس من است و پول توی جیبی ماهانهشان -که به جهت حفظ عزتِ نفس، مستقیما به حسابشان واریز میشود- از خرجی یک سال خانواده پسرک بیچاره بیشتر است و این یعنی سونامی در رابطه پسرک با پدرِ زحمت کش و مادر نجیبش.
اصولا دزدی خوب است؟!
دزدیدن زندگی دیگران برای لحظاتی و پز دادن به کسی که دیوار به دیوار دردهای تو رنج میکشد.
دزدیدنِ مال دیگران و کسب موقعیت.
نگاه دزدانه،
دزدیِ اعتبار،
دزدیِ دین( کار بدی است: مُهر از یکی سجاده از دیگری.تسبیح و ذکر را از آن یکی و زبان نصیحت را از آن دیگری)
دزدیِ حیثیت.
و دزدیِ احترام.
دزدیدن عشق دیگران.
و امروز دزدی دل کسی که میخواهد بیاید و برایم او شود.
(ای بابا “او” هنوز هم هست. پس قرار نیست هرکسی که میآید “او” شود.
مگر خودش چیزی برای ارائه ندارد که من با عیار “او” بسنجمش.
من میتوانم دوباره عاشق شوم.
من کم نخواهم آورد اگر در خانه بمانم و به پای رفتن کسی بسوزم.
آئینه هست.
شانه هم.
موهای سیاه و بلندم اما هنوز آماده شیدایی نیست.
یک ترانه کم است.
(دیگه عاشق شدن، ناز کشیدن فایده ندارهِ ندارهِ،
دیگه دنبالِ آهو دویدن، فایده ندارهِ ندارهِ،….)
یک ترانه دیگر که هنوز به لحنِ صدایِ من و خاطر خاطرات من آشنا نیست.
یک ترانهیِ شاد، در این روزگار ناشاد.
ترانهای که مجابم کند به خواستن.
میخواهم دیده شوم.
باید پیراهنِ بلندی بپوشم با گلهایِ ریز سرخ.
شالم را مثل خانمهای با شخصیت گره بزنم.
برای خوردن یک قهوه در جایی که نور روی میز متمرکز است بنشینم و وانمود کنم حواسم به هیچ کس نیست.
یا نه؛ سینما بروم.
یک فیلم فلسفی از یک کارگردانِ به نام،
تنهایی چیپس بخورم و در لحظههای خاص فیلم به کسی که کنارم نشسته که نه،
به سقف نگاه کنم.
درس هم خوب است،
باید درس بخوانم.
کلاسهای دانشگاه،
حیاط دانشگاه،
بوفه هم خوب است،
گاه و بیگاه صدایم از دودِ سیگار کسی در بیاید و منظورم دودِ سیگارش نباشد،
خود او در گلویم گیر کرده باشد.
باریکهی پیادهرو از مترو تا دانشگاه هم، پر است از مردانی که شاعرند.
او را پشت همین میز و نیمکتها گم کردم.
باز هم بیابم و گم کنم؟!
این را هم نیستم.
خانمِ همسایه، کسی را میشناسد که دستش به دعا باز است و بختم را میگشاید.
مادر بارها پیشنهاد داده، باید استقبال کنم.
…
این را هم نیستم.
…
این را که اصلا.
…
مگر من میتوانم، فروختن، کار من نیست.
من در خانه مینشینم و چایِ تازه دم میکنم.
شاید “او” به خواستگاریم بیاید.
کسی چه میداند؟!
اگر بیاید و من با موهای شانهزده و آن پیراهن بلندم که دامنش چین دارد رفته باشم کافه.
اگر بیاید و من مشغولِ گل سر و شالم که سرخورده است باشم چه؟!
فکرش را بکن من در سینما هستم و مشغول ادایِ فهمیدن فیلم،
در لحظه حساس فیلم، چشم دوختهام به سقف؛
او با مادر پیرش در انتظار گشایش در خانه ما.
من میتوانم دوباره عاشق شوم؟!
نه، دوبارهای وجود ندارد.
من با حرفهایش.
نگاههایش،
و اینهمه خاطره ریز و درشتش منتظر میمانم تا زنگ در را بزند.
او عزیزین مهمان ناخواندهی خانهیِ ما است.