اولین بار، او کوه را نشانم داد.
نان حلال را هم، او یادم داد.
دستم را مادر، برای اولین بار گرفت تا بلند شوم، اما آنکه روبرویم ایستاده بود تا جسارت راه رفتن را بیاموزم او بود.
دوست داشتن را از آغوش مادر همه می آموزند من از صدای اذانی آموختم که وقت آمدن در گوشم خواند.
مثل همهی ، هم سن و سالهای ولایتم ، از آسمان و ستاره و گون و رمل، عاشقی را آموختم.
وقتی برای زیباترین ستاره آسمان، دست تکان میدادم، او، هم او که بلد راه بود و خود عاشقی را به منزل رسانده بود، مچ دلم را گرفت.
تعریفش کردم هر آنچه سر دلم آمده بود را، حرفهایی که جا میماند را او میگفت، پس دلم آرام شد و مقابل عشق و وظیفه له نشدم.
اولین بار او کوه را نشانم داد.
نان حلال را هم او یادم داد.
از دلِ خشکترین خاکها، آب را ، زلالِ زلال آورد و آورد و آورد تا جویی که کنارهاش نهال بچه بکاریم.
تا سایه شود،
گنجشکها بیاییند
لانه بسازند.
جوی آبی آفرید، تا دخترکِ روستا، بیاید و لب آب، عاشق پسر چوپان شود.
او امروز دوباره به دنیا آمد تا یادم نرود
اینهمه نشیب
اینهمه غبار
اینهمه تنِ نیازمندِ طبیب
اینهمه مردمِ تنهای درون؛ به حرمت نفسهای او شادی بدانند، رقص بتوانند، زندگی بیاموزند و با همه ناملایمها، نان حلال را از یاد نبرند.
پدر که سایهاش همیشه بر سرمان مستدام باد، نه آمدنی است نه رفتنی،
او خود نفس است که ممد حیات است.
پدر، کوههای بالا دست آهوانو را میماند
و مادر دشتهای بازِ پایین دست امروان را.
پی نوشت:
برای پدران و مادرانی که در آسمان باید دنبالشان بگردیم و برای یافتنشان باید نجوم و ستاره شناسی را خوب بدانیم، برای آنها که نفسشان گرم است و برکت زمین هستند از خداوند خیر، برکت، عزت و آبرومندی بخواهیم.
هرخانهای یک درخت دارد که بزرگ است و بلند است و عزیز است.
اگر نباشد هم یادش چون ارغوان جاویدان است.
درختی که جاویدان است، ریشه در خاکمان دارد
دستهایش باز در هوایِ بودنمان.
پدر ماندگار است.
#مشق_شب