به خواب من بیا
دستان ِ پدر ،دشتِ طلایی گندم بود.
یک ” جوال” پر از آرد سپید را، بر دوشِ نحیفش به خانه میآورد.
ما ،مادر نداشتیم، از دورِ خردسالگی.
پدر نان میپخت.
پدر چای دم میکرد.
پدر، پیشانی خواهرم را بوسید وخواهر را به خانه بخت راهی کرد.
پدر نان میپخت.
و ما جوانی او را میخوردیم تا قد کشیدیم.
پدر رفت،
به خواستگاری ِ دوباره مادر.
خواب دیده ام ،حالشان با لباس های سپیدی که پوشیده اند، خوب است.
ما ماندیم و غم نانِ فرزندانمان.
پدر! دوباره بازگرد.
ما را بیاموز،
در این روزگارِ بی برکت،
دروغِ نان را، بر دوش نحیفِ خود، چگونه تاب بیاورم؟
دخترانمان را ،پس از بوسه بر پیشانی، به کدام خانه راهی کنیم؟!
از شما چه پنهان چند روزی است، یادِ بودنتان را آب میزنیم، در سفره کرباس میپیچیم و غم نداشتنتان، نرم که شد میخوریم.
تا یادم نرفته بگویم ،سفارشتان را هر روز صبح در آیینه به جا میآوریم.
میخندیم.
اگر به خوابمان آمدی بگو،
غبار آیینه را چه کنیم؟!
جوال : کیسه ،ساک ،کیف ،خورجین ،چنته
#رضا هوشمند
#دلنوشته