اخبار دنیای نشر, اخبار فرهنگی، ادبی، هنری ایران, اخبار مشق شب, مقالات مشق شب

تماشاخانه

تماشاخانه

آسمانش بلند است و مردمانش، لباس‌هایِ مخملین بر تن دارند.

آنجا‌که چشم‌هایِ محرم گشوده است و دست‌هایِ پاک، متبرک به نور.

آنجا‌که تنِ شریفشان از پرده عصمت بیرون است و چشمانِ مشتاق نه درویشی می‌تواند، نه کتمان دیده‌ها.

آنجا که، نگاه نجیب است؛

تماشاخانه‌یِ پاک.

شهاب‌ بارانِ کویر را می‌گویم.

ماجرایِ شیداییِ من و بانوی بیدارِ شب، به شهادتِ آسمان.

این‌که من و ما کجای دلِ کویر گم شدیم؛ خود حکایتی است، گفتنی.

شهاب باران، نامی زیبا است، در این خشکسالی نور،

دلِ وامانده از روزمرگی و غمگین از ظلمات، به چشمکی و عبور شهابی شیدا شد.

پس تن دادم به ماجرایی ناب.

درست از یک غروبِ دل انگیز، تا یک صبح فرح بخش.

افتادم در یک ماجرایِ عاشقانه.

با همه‌ی نابلدی در معاشقه و نگاه و قرار،

هراز گاهی، آسمان مهربانی می‌کرد و نشانم می‌داد گوشه‌ای از تن و جانِ شریفش را.

و من بی‌تابانه فریاد بر می‌آوردم که،

دیدم،

او ر‌ا دیدم.

چشم‌هایِ مشتاقم بی‌خواب بود و تا مرز حریصی ، منتظرِ یک گوشه‌یِ چشمِ دیگر و یک چشمکِ دوباره.

آسمان را، از شرق تا غرب، می‌کاویدم؛

از شمال تا جنوب.

گاهی دیگران، حضورِ مرا، نادیده می‌گرفتند؛

به نام می‌خواند او را.

اخم می‌داشتم و منتظر، تا در دیدارِ دوباره، گله‌اش کنم.

بنا بود من، تنها من با نام کوچک او را بخوانم و دیگران هرگز.

منتظر دلجویی بودم، تا به نام بخواند مرا،

و به لبخندی عاشقانه، نگاهم کند و بگوید: سخت نگیر؛

تماشا کن.

تا صبح به معاشرتِ گاه و بی‌گاه گذشت.

قرارهایمان را گذاشتیم، بنا شد بعدِ صبحِ دل انگیز، با وساطت خورشید، به خواستگاریش بروم.

صبح دمید؛

هر چه ایستادم بانویِ شب بیدارِ زندگی‌ام، نیامد.

مردمی که پیِ دلجویی از هجران و باختنم، دوره‌ام کرده بودند،

زنهارم دادند که صبحِ صادق، درگذشته است.

بانو به حرمتِ او رفته تا بارانی دیگر و ماجرایی دیگر.

از آن ماجرا تا امروز، تقویم را هراسان مرور می‌کنم.

در آئینه مویم را می‌جویم که سپیدها عَنانِ جوانی را نَکِشند.

مبادا، تا صد سال دیگر و بارانِ چشمک‌هایِ او، عمری به دنیا نداشته باشم.

تقویم دورغ می‌گوید؛

صد سال، صد سال نیست،

یک شبِ بلند است،

و من مردِ بیدار آن.

تا بارانی دیگر، جوان خواهم ماند،

پابوس آسمان خواهم رفت.

تسلیتِ جوان مرگیِ صبح را، خواهم گفت.

همان‌جا از بانویِ شب بیدارِ زندگی‌ام، خواستگاری می‌کنم.

ازپدر، بارها شنیده‌ام، مادر را در شهاب بارانِ صد سال پیش، عاشق شده است.

شنیده‌ام صبح صادق که دمیده،

مادر را خواستگاری کرده است.

شهاب باران دیگر، صد سال بعد، در مرداد ماهی گرم،

شبی تاریک، طلوع خواهد کرد.

جوان می‌مانم و به خواستگاری‌اش می‌روم.

ستارگانِ بی‌شماری، شهادت خواهند داد،

بانویِ شب بیدار، با خطِ نورانیِ مِهرش پاسخم را داده است.

و ما نه نخستین وصلتِ بانویی ازآسمان و مردی از زمین؛

که عاشق‌ترین، خواهیم بود.

صد سال دیگر، بعد از طلوعِ صبحیِ دل انگیز، با وساطت خورشید، به خواستگاریش می‌روم.

 

 

 

 

بازگشت بە لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


8 × = بیست چهار