نه به خاطر فرشی که زیر پای موسیقی اصیل ایرانی انداخته بود.
نه به خاطر قاب زیبای فرش پشت سرش؛ همان ماندگاری که تارش از زخم دست پدرم و پودش از بوس های سرخ مادرم، همان که گل پونه هایش را ایرج بسطامی خواند و زیر آوار ماند.
به خاطر اطوار زنانه اش هم نبود.
به خاطر زخمه ی تارش؟
شاید.
به خاطر لبخندش هم نبود.
به خاطر شادی،
همان آغاز آدمیزادی؛
نه نبود.
شادی دور است از خاور میانهی من.
نه شادی دور تر این حرف هاست که بشود با لبخندی آوردش و نشاندش پای سفره هفت سین.
به خاطر لباسهایش که مرا یاد دیروز مادرم وقتی جوان بود انداخت؟
به خاطر هیچکدام نبود.
فقط به خاطر گره چارقد سفیدش بود؛
مرا یاد وقتی میانداخت که نبودم و مادر جوان بود.
وقتی را میگویم که اولین بار پدر را دید.
به گمانم چارقدش را این طور بسته بود.
این طور میتوان گرههایِ آفریده شده در تماشایِ ناب را هرگز نگشود.
چارقد مادرم،
سپیدی که هنوز هم بعد هزار سال گره ناگشوده در خود دارد.
والا اطوار زنانه و کاکلش، یا ملیحِ خندیدنش، به کار ما نمیآید.
برای این حرفها دیریم.
فقط به خاطر گره چارقدش(روسریش)
#رضا_هوشمند
#سال_نو_مبارک