آثار مشق شب, اخبار مشق شب, دست نوشته‌ها, گوناگون

عاقبت به خیری

صفدر: صفورا! برایت دعا کردم.
صفورا: کدام دعا؟!
صفدر: عاقبت به خیری.
عزت یافتن، زندگی را بلد شدن،
و باز هم عاقبت به خیری.
صفورا: چرا دوبار عاقبت به خیری را خواستی؟
صفدر: یک بار در میانه‌ی دعا، وقتی دل بالا می‌رود، زلال می‌شود، میان تقلای بال زدن در آسمان استجابت.
یک بار هم وقتی به رنج‌های مردمم، دردهایی که کشیده‌ایم، مرگ‌های نا بهنگام و نامرادی همسایه‌ها، جنگ، فقر، ندانم کاری‌ها، اندیشیدم، چیزی درونم شکست.
از آقا معلم شنیده بودم خداوند به قلب‌های شکسته نزدیکتر است.
انگار چینی نازکِ عتیقه روی طاقچه بود
افتاد و شکست.
صدای شکستنش را شنیدم.
به گمانم نوری از ترک آن بیرون آمد که رنگِ استجابت داشت.

آن هنگام برایت عاقبت به خیری خواستم.
برای همه مردم آبادی که رنجشان زیاد است و تیمارشان کم.

صفورا: خانم جان می‌گفت: عزت را با عاقبت به خیری بخواهید.
می‌گفت: چه بسیار مردمی که ارجمند زیستند، اما عاقبتشان به خیر نشد.
صفدر: وقت‌هایی هست، که دست‌ها به آسمان نزدیکترند.
کافی است روی سر انگشت‌ها بایستی، دستت را بکشی، یه مشت نور برداری و با خیال راحت، بیایی بنشینی جای بالا، ارجمندی را یافته‌ای.

صفورا: دستت را بده، به حکم رنج‌هایی که برده‌ام، زخم‌هایی که خورده‌ام، دستم پر از نور است.
برایت عاقبت به خیری خواستم‌.
دوبار،
یک بار هم وقتی به رنج‌های مردمم، دردهایی که کشیده‌ایم، مرگ‌های نا بهنگام و نامرادی همسایه‌ها، جنگ، فقر، ندانم کاری‌ها، اندیشیدم، من هم چیزی درونم شکست.
انگار چینی نازکِ عتیقه روی طاقچه بود
صدای شکستنش را من هم شنیدم.
به گمانم نوری از ترک آن بیرون آمد که رنگِ استجابت داشت.

#صفدر وصفورا

# رضا هوشمند

بازگشت بە لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


دو − = 1