همین روزها به سفر خواهم رفت.
جایی دور
دیر برخواهم گشت.
حتی شاید، برنخواهم گشت.
میروم جایی که دست هیچ کس به من نرسد.
شنیدهام دور شدنت خیلی زیاد اگر بشود، آنقدر که امید بازگشتت نباشد، دلتنگی معقولی سراغ آنها که از دستشان راهی شدی و رفتی میآید و عاقلانه قهوه و باقلوا خواهند خورد و شیرین یادت را خواهند کرد.
حتی شعر هم برایت خواهند سرود.
باور کن، حتی بلند بلند دوستت خواهند داشت.
درست همان زمان است که گره تو از یادشان گشوده میشود،
و تو آزاد میشوی.
دیگر شنیدن نامشان، یا دیدن کسی شبیه اشان، گلویت را فشار نمیدهد.
کولهام را جمع کردهام، آماده سفرم،
همان سفر که گفتم، همان که خیلی دور است.
چند لحظهی دیگر از تو آرزویِ آخرین آغوش را خواهم کرد.
میتوانی دوباره خودت را به نشنیدن بزنی،
آلبوم عکسِ را جایی آن زیرترها، پشت فراموش شده ها، جایی که به قول خانم جان، عقل جن هم نمیرسد، قایم خواهم کرد.
عکسهای قدیمی را توی پاکت کاهی خواهم گذاشت، همان که تمبر باطل نشدهی محمد رضا شاه پهلوی را داشت،
همان پاکت که اگر پست میشد، شاید من کوله نمیبستم و تو خودت را به نشنیدن نمیزدی.
فکرش را بکن، اگر شاه باطل نمیشد، من و تو آن روزِ انقلاب در خیابانِ شاه چه میکردیم؟!
نمیدانم آنهمه شیدایی را مدیون شاه و رفتنش باشم؟
آخرین عکسی که با هم نگرفتیم را یادت هست؟!
همان که قهر نگذاشت.
وسط آلبوم بهترین جا را برایش کنار گذاشتهام،
آخرین صفحه را خالی میگذارم،
جای خالی زندگی را سفید میگذارم.
به نشانهی سپید بختیِ روزهای رفته و آرامشِ روزهای نیامده.
غروبها، اذانها، حرفها، حدیثها حتی اشارهها را هم گذاشتم کنار در تا دوره گردی بیاید و ببرد ماجرای من و تو را.
دیگر تمام شد.
کوله بارم را بستهام
این بار بدون عکسها، یادها
خالی از غروبها، اذانها، حرفها، حدیثها، حتی بدون اشارهها میروم.
کولهام را جمع کردهام، آماده سفرم،
همان سفر که گفتم، همان که خیلی دور است.
چند لحظهی دیگر از تو آرزویِ آخرین آغوش را خواهم کرد.
میتوانی دوباره خودت را به نشنیدن بزنی،
دیگر خودت میدانی.
#رضا هوشمند
#دلنوشته
#مشق شب
#آیه های تانخورده
#صفدر وصفورا