آنقدر این دختر وطن بود که عاشقش شدم.
دست و چشم ها را باید شست.
باید دوزانو نشست پای صدای وطن.
یک بار بشنو و حیرت کن که صدا، صدای وطن است با همان صلابت، با همان لحن، با همان عزت و قدرت.
یک بار بشنو و بغض کن، چشم تر کن، باران شو، جاری شو.
یک بار بشنو و ذوقت را فرو مخور، به تعداد رنگ لباسِ دختران عشایر شاد شو.
سالها پیش گمان میکردم وطن پیر مردی است ریش سپید که وقت قحطی، تدبیرش مردمم را از گرسنگی و تشنگی نجات است؛ بسیار جان دادندمردم، پس او وطن نبود.
جنگ شد، پیروز میدان باید جوانی میشد که رشید بود، زیبا رو، محکم و وفادار.
جنگ را به مصلحت باختیم، پس او وطن نبود.
گمان کردم وطن شفاعتِ دست طبیبی است که بیماری تن و جان را شفاست، سنگهای قبرِ بی شمار روایتگر حکایتِ وطن نبودن طبیب شد.
آنقدر این دختر وطن بود که عاشقش شدم.
دختر وطن!
پیر مرد سپید موی، جوان زیبا روی و طبیبِ؛ پشت صدای رسای تو، شانه به شانهی دستهای تو، وطن را خواهند ساخت.
پی نوشت:
ایران را از روستاهایش، از مردم پاک نهاد عشایرش، از کودکان و نوجوانانِ جویای دانش و آگاهیاش بجوییم.
ایران جانش گرو جان پر تلاطم مردم کم بضاعتش بوده و هست.
به اندازه دست
به وسعت دل
به قدر آگاهی و دانشمان وطن را حمایت کنیم
بسازیمش، غمش را بخوریم، پیشانیش را ببوسیم و پایش بایستیم تا مبادا به تاراج برود رنگ های ناب لباس های دختران عشایر و پاکی دست پسران کوچ.
ایران نه در ذهن و تدبیر سیاستمدارانش،
نه در دست حکمرانانش،
گمشده ایران هزاران سال است، آگاهی مردم شریفش و اعتماد به بضاعتِ دست و دلِ کودکان و نوجوانان ایران است.وطن را دریابیم.