به يادمان اولين روزِ مدرسه که در لحظه لحظهاش، یک التهابِ وصف نشدني، يك بيقراري و ناشكيبايي مرموز، اما زيبا. نهفته بود.
نميدانستم از چه، یا از كه ميترسم؛ اما ترس با من بود. ناخودآگاهم ميگفت: دانستن دردیست عظيم و من كه تجربه را دوست ميداشتم، از همان روزها، با درد آشنا شدم.
آن روزها اولِ مهر، گربه و سگي را رها ميكردند، در اولين برگِ كتابمان و ما با اشاره آموزگار- كه مهربان بود، با موهایی به رنگِ روزگار بعضی از مردم من سیاه، با دامني آبي رنگ، كه چشم چراني نداشت_ ياد ميگرفتیم، گربه باید فرار بتواند، سگ پارس كردن و دريدن.
از همان روزها چه بد، یاد گرفتیم، یا دنیال کسی بدویم، یا بترسیم و بگریزیم.
آموزگارم_آن بلند بالايِ روزهاي كودكي_ روي خط قرمز دفترم، آب را سرمشق كرد؛
آب.
و من هزار بار نوشتم، تا شاید يك بار بياموزم، آب بودن را؛ با مفهوم درست و زلالش.
از همان روز، رنج دیگری سراغ من آمد، میدانستم آب، در جويبارِ روستا، زلال است نه در جويهاي سياه شهر و حکم بود که اینجا دنبالش بگردم.
باران گرفت، آن مرد كه شانههايش به پهناي همه آرزوهايِ كودكي من بود، سوار بر اسب آمد.
نجابت با باران ميآيد.
آن مرد با باران آمد و در باران رفت.
آن درس مرد را یادم نداد، دست دادن را هم.
سرنوشت من با کتابهایی که خواندم و تکلیفهایی که نوشتم رقم خورد.
شاید اگر درسِ کلاس اولِ دبستانم، روایت عکسِ دیگری میبود، امروز این قدر دنبال کسی نمیدویدم و یا از دستي ماجرایی نمیگریختم.
مرد را باید میآموختم و بودنش را تجربهمیکردم تا امروز در این شهر کم رنگ، سخت نباشد مردانگی.
تقدیر من گره خورده با درسهایی بود که حفظ می کردم، ۀن روزها تجربه نمره نداشت.
کتابهای فارسی آمده بودند زندگی را، تماشا را و دوست داشتن را، یادمان دهند.
مهارت هم شانه نشستن را.
کوچههایِ آشتی کنان با تجربه هزار بار عبور مردمان اشتی را یادمان داد.
آیا کتاب ها اشتی ماندن را به ما آموختند؟!
کتاب ها رسالتشان را به خوبی به انجام رساندند؟!
هرگز.
ما نیاموختیم هم را، یاد نگرفتیم تماشا، با نگاه فرق دارد.
رو نویسی را خوب یاد گرفتیم و امروز که نوبت مشق خودمان است، نو سواد هم نیستیم.
دردهایمان تناسبی با دانسته هایمان ندارد، بیش است و ورای توانستنمان.
سرمشق توانستن، خواستن و دانستن کجای کتاب فارسی بود.
با همه وجود هم را می خواهیم و نمیتوانیم هم را جز از سرِ تعصب و مالکیت دوست بداریم.
مهارت دوست داشتن را یادم ندادند. می آیم و می روم بی آنکه بدانم از کجا، درست از کجای کتاب های فارسی کودکی سرنوشت من پاره شد، كه فراموش شدم و از ياد بردم آن مرد كه زير باران آمد، پدرم بود، آمده بود كه بشارت آمدن من _که در نهان چشمان زیبای مادرم آرمیده بودم _ را در يك روز باراني به مادرم كه بي تاب زندگی بود بدهد.
من باید از دست های نجیب پدر و او چشم های زببای مادرش می آموختم درس را.
من درس را گم کردیم.
شعری بود در کتاب فارسی آن روزها به نام باران.
برای فهم آن شعر باید دستهایمان خیس باران میشد.
باید میدویدیم و دور از خانه را میآموختیم.
آن روزها درس باران را زیر سقف کلاس حفظ کردیم و امروز که سقف مطمئنی بالای سرمان نسیت باران است و باران است و باران.
نیاموختیم بران را در روزی که باید.
از روزهای مدرسه خیال و زمزمه گنگی مانده است
وقتی که با هم شاگردی هایم شعر باران را به ترانه میخواندیم.
باز باران / با ترانه / با گهرهاي فراوان /ميخورد بر بام خانه/ يادم آرد روز باران / گردش يك روز ديرين / خوب و شيرين/ توي جنگلهاي گيلان/ كودكي 10ساله بودم / شاد و خرم/ چست و چابك/ با دوپاي كودكانه/ميدويدم همچو آهو/ ميپريدم از سر جو / دور ميگشتم ز خانه/ ميشنيدم از پرنده/ از لب باد وزنده/ داستانهاي نهاني /رازهاي زندگاني/ بشنو از من كودك من / پيش چشم مرد فردا/ زندگاني خواه تيره خواه روشن/ هست زيبا هست زيبا/ هست زيبا.