بادبادکش از همه بالاتر میرفت.
اما او نمیخندید.
آنهایی که نصف او پی بادبادکشان، نخ راهی میکردند، پر از شوق بودند.
و این پرسش بزرگی بود برای من که
چرا او نمیخندد؟؟
پرسیدم: چرا شادمانی نمیکنی؟
گفت: همه نخ هایی که داشته ام را دادهام برای رفتنش،
وقتی نخِ قرقرهای تمام میشود،
یعنی آنچه داری در دورترین امکان از توست.
یعنی، آنچه داشتهای به راهش دادهای تا برود،
یعنی، همه حواسم پی بلند شدنش بود.
گفتم: چرا؟!
گفت:نمیدانستم بلند شدن، رفتن و بازنگشتن قاعده ی پرواز است.
گفت:بادبادک رفته است، تو گمان میکنی نخ در دست توست.
#بادبادک
#رضا_هوشمند
#آیه_های_تا_نخورده