وقتی پدر مرا سرود، بود و نبود مادر بود.
آن ایام جوانی و رعنایی بابا را میگویم.
مادر آیینه را بلد بود، پدر تماشا را.
من فرزند آیینه و تماشایم.
درست وقتی را میگویم که دخترکانِ شوخ چشم و بالا بلند، دستشان به نجانبِ نگاه پدر نمیرسید.
داستان آن دو، ماجرای آمدن من، حکایت معاشقه گنجشگهای پر گوی باغ را میماند که شیر صفت، پی عاشقی را گرفتند و سرود هستی را خوش خواندند.
گنجشکها بی صلاح و مشورت کلاغها وصلت میکنند. قدری پدر خواند و مادر شنید؛ نوبت مادر شد؛ قدری موهایش را در حضور آیینه شانه زد و پدر تماشا کرد. هم را خواستند و به همین زیبایی مبارک شدند بر هم. محرم که بودند از اولین بار که پدر گفت سلام و مادر سرخ شد.
من که حاصل دعای مادر و استواری پدر در عشق بودم؛ گِلم را خدا ساخت ورز داد و همینم که میبینی.
دستی عاشقانههای خاک را به زلالی آب آمیخت و تن مرا ورز داد.
و چون من بسیارند که در کنار هم، آهنگی را ساخته ایم به نام تاریخ این آبادی.
ما سفالینههای رنگ وارنگ؛ حیاط تاریخ را پر کردهایم.
ما حاصل مزرعه عشق هستیم.
در طول تاریخ هراز گاهی مهری به لمس رسید و عشق شد و آفرینشی رخ داد.
ما آمدیم و نرفتیم.
باستان شناسها را بگو؛ تاریخِ ورز دادن گِل و سِن سفالگر را تخمین نزنید؛ به تاریخ عشق در این سرزمین رجوع کنید، ما سر سلسله آنیم.
#رضا_هوشمند