صفورا: غروب چرا دلگیر است؟
صفدر: خاطراتِ ریخته در ظرفِ زمانِ غروب زیادتر از رازداری اذان و مناره و مسجد اگر شود،
دلگیر و بغضدارمان میکند.
اذان تا بتواند غم غروب را به جان میخرد.
صفورا: خاطرات آدمهایی که از میانمان رفتند؟
صفدر: خاطرات آدمهایی که نباید از میان میرفتند.
خاطراتِ نافرجام،
لبخندهایِ جوان مرگ،
قدم زدنهایِ بی بازگشت،
آغوشهای رها مانده در باد،
و سختر از همه، غروب روایتگر درهایی است که کوفته شد و پاسخِ صاحب خانه سکوت بود.
صفورا: چگونه تو با این بار سترگ بر شانه، غروبها با لبخند، پاسخ “کیستی” مرا با “صفدرِ تو” میدهی؟!
صفدر: رازش نزد لحنِ کلام و شیوایی نگاه توست.
من از ابهام و سختی غروب، با همه تلخیاش فقط به شوق آن کلام و این نگاه، دشت تا آستانه در خانه را میدوم.
#رضا_هوشمند