صفورا: دلت برای کدام اتفاق بی بازگشت تنگ میشود.
صفدر: خواب
صفورا: خواب که بی بازگشت نیست.
قدری تاخیر در هم صحبتی، تو را میبرد.
صفدر: آقا جان دوستت دارم را با نوازشِ موهایم نشان میداد، آن هم فقط وقتی خواب بودم.
صفورا: خودت را به خواب میزدی تا …؟
صفدر:خودم را به خواب میزدم تا با سرانگشتهایش روی موهایم مهربانی را بنویسد.
آن وقتها پرهیز داشتند از گفتن دلشان.
صفورا: بزرگترها باید میگفتند،چقدر نگفته را با خود برده باشند؟!
صفدر: خانم جان با پونههای وحشیِ پهن اتاقِ میهمانی میگفت و آقا جان، وقتی شانههایش را از گرد آرد میتکاند.
صفورا: وقتی از دور میآیی کسی اگر برود لب بام و خیره به راه باشد؛ یعنی به شیوه خانم جان، دوستت دارد؟
دیگری اگر چوب در آسمان بچرخاند و پاسخ آنکه منتظر است را با برداشتن کلاهش بدهد یعنی من هم دوستت دارم؟
صفدر: آری
صفورا: اما باید گفت
خداوند سخن را برای مهرورزی، کلام را برای نوازش زخم هایی که سکوت بر تن آدمی زده، آفریده است.
صفدر: به شیوه کودکیم آسوده بخواب تا دوستت بدارم.
به شیوه خانم جان، پنج دری را بگشا تا بوی پونه بیاید تا مهربانی بیاید.به شیوه آقا جان، من از تو راضیم، خدا هم راضی باشد.
صفورا: به شیوه صفدر؟
صفدر: پیشانیت را پیش بیاور، چشمانت را ببند تا بگویم.
صفورا: با چشم باز دوستم بدار.
پیشانیم تا تو به اندازه یک یا الله فاصله است.
#صفدر_و_صفورا